هیچگاه این ماجرا از ذهنم نمیرود که در یکی از نشستهای مثنویخوانی، یکی از این خانمهای بهاصطلاح اهلِ عشق! بر حکمِ قصاص معترض بود و با استناد به اشعارِ مولوی، میگفت که انسانها باید به یکدیگر عشق بورزند و هرگز در پیِ انتقام از هم نباشند. استدلالش هم این بود که اگر یک آجر از سقف کنده شود و روی سرِ کسی بیفتد، امکان ندارد آن شخص در پیِ شکایت و انتقام و قصاص از سقف، برآید! چرا ما انسانها به اندازۀ یک آجر هم نسبت به همنوعِ خود گذشت نداریم؟
بنده برای نجاتِ ایشان از این مغالطۀ مضحک، مقداری به قواعدِ عقلی و اندکی هم به شواهدِ نقلی، اشاره کردم. این را هم گفتم که قصاص و اجرای حدود و همۀ احکامِ شرع، به نفعِ جامعۀ بشری و به نفعِ خودِ انسان است: تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ وَمَنْ یَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ. ضمناً «آن که جان بخشـد اگر بُکشد رواست.» اما در کمالِ ناباوری دیدم که رنگِ چهره و صوت و لحنِ بانوی باگذشت، در حالِ متغیّر شدن است؛ تا حدّی که گویی خواهانِ اجرای حدّ بر بنده است که چرا با نظرِ او مخالفت کردهام. بمانَد که برای همیشه رفت و دیگر نیامد!
این یکی از هزاران نقشی بود که در مواجهه با احساساتِ بیاساسِ مولویدوستانِ شریعتستیز، در دفترِ خاطراتِ ذهنم ثبت شد و دریغم آمد که بازگو نکنم.
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت